امروز داشتیم با مریدان ریز و درشت در کوی و برزن قدم میزدیم و از هردری برای مریدان سخن سر میدادیم و از هوای پاکیزه نفس فرو میبردیم که ناگه کفش یکی از مریدان گستاخ که جلوتر از ما گام بر میداشت، روی چیزی لزج لغزید و... شپلق! آه از نهادش برآمد که «شیخنا! این چه مصیبت بود؟ دو و میدانی بامانع است اینجا مگر؟» فعلاً همینقدر از ماجرا را نزد خود محفوظ دارید تا بعد...
* * *
ما همیشه به ابوالکثیف میگوییم که اینقدر اطرافت آشغال نریز. حتماً باید شعار نامربوط روی دیوار بنویسیم؟! حیف که ما اهل قرنهای پیشتر هستیم و هنوز به دورهی اختراع اسپری رنگ نرسیدهایم... کاش این ابوالکثیف هم مثل محمد ۱۶ساله از ما حساب میبرد: «اگه یهموقع بابام ببینه که دارم آشغال میریزم، بدبخت میشم. حتی بعضیوقتا که بابام نیست و میخوام از شرّ بطری آب یا آشغال چیپسم خلاص شم، یهو یاد بابام میافتم و آشغالو میچپونم تو جیبم!»
مسئول تنظیف مکتبخانه شکوه دارد: «ابومارموز، مرید ترم جدید در خفا زبالهپراکنی میکند، کمرم شکست آنقدر جارو زدم. آخر مگر مستمری من چهمقدار است؟». گویا حامد ۱۶ساله هم تنهاش به تنهی ابومارموز خورده که میگوید: «راستش دلم میخواد رو زمین آشغال نریزم، اما بعضیوقتا حالشو ندارم دنبال سطل آشغال بگردم. اینجور موقعها دور و برمو نگاه میکنم و اگه کسی حواسش نباشه، آشغالمو میریزم رو زمین یا تو جوب آب!»
اما بشنوید از «ابوتمیز» که از آن انسانهای نیک روزگار است. آنقدر به او خلعت بخشیدیم که خلعتهایمان تمام شد و تصمیم گرفتهایم زینپس به او کارتشارژ تلفن همراه بدهیم. شارژ تلفن همراه مطهرهی ۱۴ساله نیز بیپایان باد که میگوید: «من همیشه توی کیفم نایلونی دارم که آشغالامو توش بریزم. اگه ما آدما کوچهها و خیابونامونو تمیز نگه داریم، خودمون هم از قدمزدن و زندگی توش لذت میبریم.»
جانمان برایتان بگوید از زمینخوردن آن مرید از جای بشدیم و مردکی را دیدیم که با قیافهی اینگونه D: موز میخورد و پوستها را ول میداد روی زمین. مریدان جملگی دست بر یقه منتظر بودند که ما چیزی بگوییم تا جامه بدرند و سر بگذارند به صحرا، اما ما خم شدیم و یواشکی در گوش مرد گفتیم:
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
ننگت بادا اگر چنین خواهی مرد